تجربه ای نو در نوشتن

لطفا نظر بدهید

اول چند خط افقي مي­كشيدم و بعد آنها را با خطوط عمودي مي بريدم، سپس شروع مي­كردم به كشيدن خطوط درهم و برهم خميده و دايره ­اي و در آخر فضاهاي ميان آنها را به دلخواه رنگ مي­زدم. اغلب شكل معني ­داري از آب در نمي­ آمد ولي از نگاه كردن به آن لذت مي­بردم.  لذتی شبیه  خالی کردن یک مثانه ی پر توی کاسه ی توالت.

ميان اين خطوط كج و معوج چيزهاي زيادي مي­توانستم ببينم. يكبار يك مجسمه­ ي سنگي ديدم كه خيلي شبيه به فردي بود كه چهره ­اش هيچوقت در ذهنم نمي­ ماند و فقط هنگامي كه شخصي را شبيه او مي­ديدم یادش می افتادم.

مجسمه همينطور يكريز مي­خنديد. احتمالا مجسمه­ ها فقط مي­توانند بخندند، به همين خاطر نمي­شد فهميد كه او دارد از خوشحالي مي­خندد يا از ناراحتي.

بهش گفتم ازت خوشم مياد.

و او خنديد: هه هه هه هه......

ببينم تو شبيه كسي نيستي؟

هه هه هه هه.....

حتما نيستي، شايد كسي شبيه تو باشه.

هه هه هه هه.....

مي­تونم باهات يه عكس يادگاري بگيرم؟

هه هه هه هه....

فكر كنم اين يعني اين كه مي­تونم.

بعد با او يك عكس دو نفري انداختم كه هنوز دارمش اما ديگر شبيه كسي نيست و اصلا هم نمی خندد. بعد از آن ديگر مجسمه را نديدم، نه توي آن خط­ خطي ها و نه توي هيچ خط­ خطي ديگري كه بعد از آن انجام دادم.

آسمان عاطفه ندارد...

 متن از کتاب تنهایی پر هیاهو اثر بهومیل هرابال

کتابی که بارها خوانده ام و هر وقت که دلم می گیرد باز کتاب را باز می کنم و شروع می کنم به خواندن و باز دوباره آرام می شوم.

با هم رفتیم به ناحیه ی اوکروهنیک و از بلندی تلی بادبادک را رها کردیم در هوا و بلند که شد یک مدتی نخ دادم تا رفت بالاتر . دختر کولی صورتش را با دست پوشانده بود و فقط چشمهایش پیدا بود، چشمهای بازمانده از اعجاب، و بعدش گرفتیم و نشستیم و من خواستم سر نخ را به دست او بدهم ، ولی داد زد که نه، نه، بادبادک برش می دارد و به هوا می بردش، مثل مریم مقدس که به آسمانها رفت، و من دست بر شانه هایش گذاشتم و گفتم در آن صورت هردو با هم به آسمان می رویم.

یک شب  که به خانه برگشتم دیدم که دخترک کولی در خانه نیست، چراغ روشن کردم و تا صبح طول خیابان جلوی خانه را بالا و پایین رفتم ولی اثری از او پیدا نشد نه آن روز نه روز بعدش و نه هیچ وقت دیگر، رفت که رفت.

دخترک ساده ی بچه وارم دست نخورده مثل تکه چوبی صاف، پاکیزه همچون روح القدس که از زندگی چیزی نمی خواست جز اینکه هیزم  و الواری را که از خرابه ها همچون صلیب به پشت می کشید در بخاری بریزد. چیزی نمی خواست جز اینکه گولاش سیب زمینی و کالباس درست کند و در بخاری آتش بیفروزد و بادبادک پاییزی هوا کند.

بعدها فهمیدم که گشتاپو در گشتهای خیابانی اش او را دستگیر کرده و با یک عده کولی دیگر به بازداشتگاه فرستاده و این دختر را یا در کوره های آدم سوزی سوزانده اند یا در اتاق گاز خفه کرده اند. دختر دیگر برنگشت. آسمان عاطفه ندارد.

وقتی نوشتن می شود همه چیز

از کتابی در دست ساخت...

وقتي شروع مي­كردم به نوشتن به جواب سوال خود مي­ رسيدم. نوشتن چيزي را تغيير نمي­دهد، اما باعث ادامه­ ي يك جريان مي­شود، جرياني كه معلوم نيست كجا دارد اتفاق مي­ افتد، شايد مربوط به همسايه­ ي كناري ­ام باشد كه هميشه آشغال­هايش را مي­گذارد در خانه­ مان، شايد هم مربوط به يك سومالیایی قحطي ­زده است كه دارد كنار ساحل دريايي آبي حمام آفتاب مي­گيرد.

همه­ چيز با نوشتن است كه شروع به حركت مي­كند، حاضرم تمام زندگي­ ام را روي آن شرط ببندم. حتي خود من هم كه دارم مي­نويسم، حتما كسي جايي هست كه دارد مرا مي­نويسد.

همه ­ي ما مثل كتاب هستيم، با نوشتن متولد مي­شويم و شروع مي­كنيم به زندگي و وقتي آخرين كلمه­ مان نوشته شد نفس آخر را مي­كشيم و كارمان تمام مي­شود. بعد بايد به صورت عمودي و کنار هم بگذارندمان داخل قبر تا گردوخاك بشيند رويمان و گاهي كسي از روي بيكاري شروع كند به خواندنمان.

اگر قرار بود زندگي­ ام را خودم بنويسم، سعي مي­كردم خيلي زود تمامش كنم. مثلا توي جواني سكته­ ي مغزي مي­كردم و اول به يك نصف آدم تبديل مي­شدم و بعد نصفه­ ي ديگرم دچار حمله­ ي قلبي مي­شد، يا هنگامي كه كارگران شهرداري مشغول قطع كردن درختي با اره­ برقي هستند و من دارم تماشا مي­كنم، درخت صاف مي­افتد روي من، يا هنگام خوردن غذاي مورد علاقه­ ام لقمه توي گلويم گير مي­كند و خفه مي­ شوم. اما مثل اينكه قانون اينطور بوده كه زندگي هر آدم را آدم ديگري بنويسد، فقط اميدوارم كسي كه دارد زندگي مرا مي­نويسد آدم مسخره ­اي نباشد و زيادی بازي درنياورد.

دوباره

نمي دانم چرا هميشه به همين جا ختم مي شود، فرقي نمي كند از كجا شروع كنم يا از چه راهي بروم، هميشه آخر مسير همين جاست. بارها تصميم گرفتم كه ديگر شروع نكنم، يك جا بنشينم و به آنهايي كه اول مسير ايستاده اند و آنهايي كه دارند توي مسير حركت مي كنند كمي بخندم(عجب لذتي دارد) اما باز شروع مي كنم، با اينكه از قبل مي دانم به كجا مي رسم، مثل اينكه عادت كرده ام.

بارها به خودم گفته ام كه تو هميشه يك بازنده هستي و در هر كاري شكست مي خوري، داشتم كم كم باور مي كردم اما خوب كه فكر كردم ديدم نه، من توي يك كار هميشه موفق مي شوم بعد كلي خوشحال شدم و قيافه اي مغرورانه به خودم گرفتم. من در شكست خوردن هميشه موفق بوده ام. اين برايم يك قانون نقض ناشدني است. حتي اصل نسبيت اينشتين و عدم قطعيت هايزنبرگ هم نمي تواند آن را نقض كند.

توصيه: اگر آدم موفقي هستيد هيچگاه سعي نكنيد بنويسيد. نوشتن كار آدم هاي شكست خورده است. اگر بنويسيد نوشته هايتان را كسي نمي خواند. انسان بازنده بايد بنويسد تا يا بازنده هاي ديگر بخوانند و دردشان تازه شود يا انسانهاي موفق بخوانند و از چيزي كه هيچگاه تجربه اش را نداشته اند كمي آگاهي پيدا كنند.

دوباره بايد شروع كنم، فعلا....


لحظه

روشنایی افق، همیشه سپیدی طلوع نیست، گاهی سرخی رنگ باخته ی غروب است.

امروز غروب  را تماشا می کردم، همینطور که به افق چشم دوخته بودم به روزهایی می اندیشیدم که آفتاب از مشرق برمی خاسته و در مغرب فرو می نشسته ولی من هنوز نبودم تا به تماشای آن بنشینم و نیز روزهایی که می آیند و نخواهم بود.

از مرگ نمی ترسم، چیزی که مرا به وحشت می اندازد این است که زندگی بعد از من همچنان ادامه خواهد داشت، انسانهایی خواهند آمد که مانند من به غروب چشم می دوزند بدون اینکه لحظه ای به فکرشان خطور کند که روزی انسانی مثل آنها (من) هم به غروب چشم دوخته و به آنها اندیشیده و حسرت روزهایی را خورده که هیچگاه زندگی اش نخواهد کرد.

خدا به انسان حسادت می ورزد. خدا جاودان است و ما میرا. خدا زیبایی را درک نمی کند زیرا لحظات گذرا را درک نمی کند و چه چیز زیباتر از این لحظات است. لحظه ای که گلی می شکفد، لحظه ای که دو نگاه به هم پیوند می خورند و خیلی زود تشنه تر از قبل از هم جدا می شوند و جز انسانی از جنس گوشت و خون آن را نمی فهمد.

امروز تصمیم گرفتم دیگر به غروب نگاه نکنم، به جای آن این لحظات کوتاه را که هیچگاه دیگر تکرار نخواهند شد با تمام وجود زندگی کنم....