تجربه ای نو در نوشتن
لطفا نظر بدهید
اول چند خط افقي ميكشيدم و بعد آنها را با خطوط عمودي مي بريدم، سپس شروع ميكردم به كشيدن خطوط درهم و برهم خميده و دايره اي و در آخر فضاهاي ميان آنها را به دلخواه رنگ ميزدم. اغلب شكل معني داري از آب در نمي آمد ولي از نگاه كردن به آن لذت ميبردم. لذتی شبیه خالی کردن یک مثانه ی پر توی کاسه ی توالت.
ميان اين خطوط كج و معوج چيزهاي زيادي ميتوانستم ببينم. يكبار يك مجسمه ي سنگي ديدم كه خيلي شبيه به فردي بود كه چهره اش هيچوقت در ذهنم نمي ماند و فقط هنگامي كه شخصي را شبيه او ميديدم یادش می افتادم.
مجسمه همينطور يكريز ميخنديد. احتمالا مجسمه ها فقط ميتوانند بخندند، به همين خاطر نميشد فهميد كه او دارد از خوشحالي ميخندد يا از ناراحتي.
بهش گفتم ازت خوشم مياد.
و او خنديد: هه هه هه هه......
ببينم تو شبيه كسي نيستي؟
هه هه هه هه.....
حتما نيستي، شايد كسي شبيه تو باشه.
هه هه هه هه.....
ميتونم باهات يه عكس يادگاري بگيرم؟
هه هه هه هه....
فكر كنم اين يعني اين كه ميتونم.
بعد با او يك عكس دو نفري انداختم كه هنوز دارمش اما ديگر شبيه كسي نيست و اصلا هم نمی خندد. بعد از آن ديگر مجسمه را نديدم، نه توي آن خط خطي ها و نه توي هيچ خط خطي ديگري كه بعد از آن انجام دادم.