به خودم جرئت دادم و رفتم جلو، مثل اينكه منتظرم بود، هيچ حركتي نكرد. دست بردم و گره روسري اش را باز كردم. در چهره اش هيچ تغييري ديده نمي شد اما توي دلش ترسي آميخته با شوق حس مي كردم. روسري اش را كنار زدم و سنجاق سرش را باز كردم و چند قدم عقب ايستادم.

باد نمي وزيد، برگهاي درختان كه هميشه از باد و سرما مي لرزيدند همه بي حركت ايستاده بودند و تماشا مي كردند. صدايي مي شنيدم، منبع صدا يا توي سرم بود يا در چهره ي دختري كه رفته رفته داشت محو مي شد. احساس كردم دارم سقوط مي كنم، ميوه ي ممنوع چيده شده بود اما احساس پشيماني نمي كردم.

باد شروع به وزيدن كرد و موهاي دختر را در هوا رقصاند و به دنبال آن روسري سفيد با نقشهاي دايره اي سياه را به آسمان برد و من چشم از آن بر نمي داشتم. هرچه بالاتر مي رفت رفته رفته نقشهاي سياه آن ناپديد مي شد تا اينكه كاملا به رنگ سفيد در آمد. شبيه يك فرشته كه از آسمان آمده بود تا موهاي سياهي را بپوشاند كه تا حالا هيچ چشمي آن را نديده بود.

روسري سفيد ديگر ديده نمي شد.

روي نيمكت چوبي نشسته بودم و به درختي كه پاييز آخرين رمق هايش را مي كشيد چشم دوخته بودم. آخرين برگ، خود را با تمام توان به شاخه ي خشكيده نگاه داشته بود تا اينكه بالاخره تصميم گرفت تسليم شود و خود را رها كند. برگ جدا شد و توي هوا چند بار چرخ خورد و روي زمين آرام گرفت.

سردم بود. دستهايم را بغل كردم و توي خودم جمع شدم.