وقتی واقعیت و خیال به هم می آمیزد!
یک روسری سفید، روشنتر از آن ابرهای سفیدی که جایی روی سر فرشته ها حرکت می کنند، با نقش های دایرهای سیاه که آن را تزیین کرده است. آن را تا روی پیشانیاش جلو کشیده و دو گوشه آن را زیر چانهاش گره زده است. انتهای آنها که آویزان است، با وزش نسیم حرکت میکند و گاه روی صورتش میآید. موهای سیاهش که از زیر روسری پیداست به طور مرتب به سمت عقب جمع شده و شاید با سنجاق سر بسته شده باشد. روسری را طوری گره زده که وسوسهام میکند دست ببرم و گره آن را باز کنم. آنوقت روسری از روی سرش لیز بخورد و روی شانه هایش بیفتد. سنجاق سرش را باز کنم تا موهاش رها شوند و بتوانم ببینمشان. او را بدون روسری ندیده بودم و نمیدانستم چه شکلی می شود، به همین خاطر ترسی در دلم داشتم. آیا همانطور خواهد بود که همیشه خیال می کردم؟ آیا با دیدن آنها نظرم دربارهی او عوض میشد یا جذابیت او را در نگاهم بیشتر میکرد؟ میترسیدم که آن چهره پاک و معصوم را که وقتی چشمهام را میبستم پشت پلکهام مینشست، در میان رقص موهایش در نسیم ملایمی که میوزید از دست بدهم و برای همیشه فراموش کنم. به همین خاطر ترجیح میدادم او را همیشه به همین صورت ببینم که الان در مقابلم بود.
خواب بود یا بیداری؟ نمیدانم. هرچه فکر میکنم که این صحنه را کجا دیده بودم یا کجا برایم اتفاق افتاده بود چیزی به خاطرم نمیآید. شاید هم اصلا این اتفاق رخ نداده بود و آن را در خیالاتم پرورانده بودم، شاید مربوط به وقتی بود که سرزده به خوابم میآمد و رویاهای شبانهام را مغشوش میکرد. آنجایی که به غیر از من و او کس دیگری حضور نداشت. بدون اضطراب و دغدغههایی که در دنیای واقعی به سراغمان میآمد، با هم خلوت میکردیم. از شر نگاه آدمهایی که همیشه هنگام عبور چپچپ به ما نگاه میکردند در امان بودیم. کسی نبود که جلو بیاید، خلوتمان را به هم بزند و بپرسد که شما با این خانم چه نسبتی دارید.
شبها وقتی میخوابیدم که او پلکهایش را روی هم میگذاشت. شبهایی که تا دیروقت بیدار میماندم و خوابم نمیبرد میدانستم که او هم بیدار است و دارد به آسمان نگاه میکند. آنوقت تمام ستارهها را در چشمان سیاهش جمع میکرد تا وقتی به خوابم میآمد آسمان رویاهایمان بیستاره نباشد.
ادامه ندارد...