یک روسری سفید، روشن­تر از آن ابرهای سفیدی که جایی روی سر فرشته ها حرکت می کنند، با نقش های دایره­ای سیاه که آن را تزیین کرده است. آن را تا روی پیشانی­اش جلو کشیده و دو گوشه آن را زیر چانه­اش گره زده است. انتهای آنها که آویزان است، با وزش نسیم حرکت می­کند و گاه روی صورتش می­آید. موهای سیاهش که  از زیر روسری پیداست به طور مرتب به سمت عقب جمع شده و شاید با سنجاق سر بسته شده باشد. روسری را طوری گره زده که وسوسه­ام می­کند دست ببرم و گره آن را باز کنم. آن­وقت روسری­ از روی سرش لیز بخورد و روی شانه هایش بیفتد. سنجاق سرش را باز کنم تا موهاش رها شوند و بتوانم  ببینمشان. او را بدون روسری ندیده بودم و نمی­دانستم چه شکلی می شود، به همین خاطر ترسی در دلم داشتم. آیا همانطور خواهد بود که همیشه خیال می کردم؟ آیا با دیدن آنها نظرم درباره­ی او عوض می­شد یا جذابیت او را در نگاهم بیشتر می­کرد؟ می­ترسیدم که آن چهره پاک و معصوم را که وقتی چشمهام را می­بستم پشت پلکهام می­نشست، در میان رقص موهایش در نسیم ملایمی که می­وزید از دست بدهم و برای همیشه فراموش کنم. به همین خاطر ترجیح می­دادم او را همیشه به همین صورت ببینم که الان در مقابلم بود.

خواب بود یا بیداری؟ نمی­دانم. هرچه فکر می­کنم که این صحنه را کجا دیده بودم یا کجا برایم اتفاق افتاده بود چیزی به خاطرم نمی­آید. شاید هم اصلا این اتفاق رخ نداده بود و آن را در خیالاتم پرورانده بودم،  شاید مربوط به وقتی بود که سرزده به خوابم می­آمد و رویاهای شبانه­ام را مغشوش می­کرد. آن­جایی که به غیر از من و او کس دیگری حضور نداشت. بدون اضطراب و دغدغه­هایی که در دنیای واقعی به سراغمان می­آمد، با هم خلوت می­کردیم. از شر نگاه آدمهایی که همیشه هنگام عبور چپ­چپ به ما نگاه می­کردند در امان بودیم. کسی نبود که جلو بیاید، خلوتمان را به هم بزند و بپرسد که شما با این خانم چه نسبتی دارید.

شبها وقتی می­خوابیدم که او پلک­هایش را روی هم می­گذاشت. شبهایی که تا دیروقت بیدار می­ماندم و خوابم نمی­برد می­دانستم که او هم بیدار است و دارد به آسمان نگاه می­کند. آنوقت تمام ستاره­ها را در چشمان سیاهش جمع می­کرد تا وقتی به خوابم می­آمد آسمان رویاهایمان بی­ستاره نباشد.

ادامه ندارد...